نتایج جستجو برای عبارت :

مغز خر نخوردم

 
 
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو 
بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو 
تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو 
چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو 
سالها می شود از خویش سؤالی دارم من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو 
با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم من از این زندگیم سود نبردم بی تو 
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم من اگر سر
دارم گریه می کنم 
آره 
از دست ننه ام 



خدایا 
اسلام تو آسون گرفته و آدمای عنت سخت 
طبق حکم شرع اگه احساس خطر سلامتی کنی روزه بر تو واجب نیست 
حالا دکتر به من گفته در شش ماه اول بعد عمل نباید روزه بگیری شما که خشکی شدید داری که نباید روزه بگیری 
حالا امروز به همکارام میگم من بیست روز دیگه روزه می گیرم میگن نگفتن از فردای شش ماه فِرت وردار روزه بگیر که 

اون وقت مامانم اومده پای نهار درست کردن من که دیشب فقط یه پیشدستی فرنی خوردم! سحر نخوردم صبحو
طرحام مونده...
ناهار نخوردم...
تا یک ساعت دیگه نور میره...
اتاقم نور نداره و عملا چهار دیواری بی پنجره اس
از وقتی رسیدم مهمون اومده،باید صبر کنم تا برن و ناها بخورم و کارمو شروع کنم
وقت کمه... با این سرعتی که روزگار داره خیلی وقت کم میارم...
خدایاااا شکرت!!!
میس آزی پیاممو جوا بداد. نوشته نمیخواد شنبه بیای خودمون بهتون زنگ میزنیم. 
اخیش خیالم راحت شد...
عمرا که تماس شنبه و یکشنبه اشون رو من جواب بدم. 
من دیگه یک دقیقه هم بدون پول و قراراد نمیرم اونجا 
مگه مغز خر خوردم؟؟؟؟!!!!!!!!!!
«یه چیزی رو می دونی ... از روزی که تو با یقین گفتی از اون آب نَباتا نمی خوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!» 
موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کِشدارا تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلومه از چی تأمین می شه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدّی بهش گفتم چون خدا دستور داده.
تعجب کردم. گفتم: «اما اون دستور مال مسلموناست. تو چرا نمی خوری؟» 
گفت: «مگه تو نگفتی این رو
چونکه مستر شین فهمید من دقیقا 1 سال ازش بزرگترم
 
من میدونستم اون از من کوچیکتره ولی خودش نمیدونست ؛ که خب امشب فهمید
 
حالا هی بیان زر بزنن که سن فقط ی عدد عه... :(
 
چرا چیزی نمینویسم؟
چون حالم بده
حدود 1 ماهه دکتر نرفتم و دارو نخوردم
غمگینم
حالم خوب نیست ...
بیاید و بگید من سرما نخوردم و این شوخی کثیفِ گلبولای قهوه ایمه که قراره بزودی تموم شه :)
+ عاقبت تاب بازی (:|) و چرخ و فلک سوار شدن (:|) تو هوای هشت درجه سانتیگراد (سگ سرما:|) 
میشه یاداوری کنید به کودک درونم که بگیره بکپه؟ :| سپاس متقابل ..
امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم...یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اینقدر واسه خودم غصه نخوردم /من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اینه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم...
هوالرئوف الرحیم
تو این مهمونی بهم خوش نمیگذره اصلا.
امشب سر سفره که نشسته بودم، داشتم فکر می کردم چرا. فهمیدم.
یه مقدار زیادش حسادت بود. یه مقدار زیادش هم قمپز بودن اونها. 
امشب و امسال هم گذشت. 
خداروشکر که زخمی نخوردم.
ولی کلا حال و حوصله ندارم. نمی دونم چی شده...
عاقا صب کله سحر خروس نخونده پاشدم رفتم مدرسه
همونکارایی که تو پست قبل گفتم همراه با سوتی اول رو انجام دادم و خبر رسید رفیق در نقطه ای دیگر از شهر منتظر است
قرار بود از مدرسه کارم که تموم شد راه بیافتم برم سوی مقصد دوم در جنوب یخورده غربی تهرانتوجه کنید که راه خاصی نبود اگر این رفیق خبرش نمیرسید :|
هیچی دیگه ساعت 12 عنر عنر از غرب رفتیم شمال شرقی -_-
تا ساعت 2 کلی حرف زدیمو برنامه ریختیم و ... 2 و نیم از هم جدا شدیم که من زود به کارم برسم و دیرم نشه
دوبا
دیشب خواب پدربزرگم رو دیدم بهم گفت وسایلت رو جمع کن میام میبرمت 
ینی دارم میمیرم؟؟؟؟ :/
جمعه کنکور دارم بعد امروز سرما خوردم در صورتی که یکساله سرما نخوردم آخه الان وقت سرما خوردن بود (حالم بده سر درد گرفتم نمیتونم بخونم) :/
دعا کنید کنکورمو خوب بدم
 
 
دارم با آبرنگ نقاشی می کشم و یه لیوان ماسالا مشت برا خودم درست کردم و نقاشی می کنم و ماسالا می نوشم یکهو لیوان ماسالا رو نگاه کردم و رنگ قرمز و سبز مشکوکش بغل لیوان مشخص کرد ماسالا نخوردم آب آبرنگ با طعم ماسالا خوردم حالا نمیرم؟ 
 
 
 
 
من دیشب تا یک بیشتر نتونستم بیدار بمونمو مغزم نکشید :/ رو به بیهوشی بودم. الانم هنوز خوابم میاد ولی دیگه بیدار شدم. هنوز صبحونمو نخوردم اونو بخورم خواب از سرم بپره پاشم کار کنم که امروز دیگه بتونم تمومش کنم. کاش خوابم از سرم بپره.
دارم تموم میشم و حاضرم قسم بخورم به رفتن و نبودن تو هیچ ربطی نداره. وجود من یه سازه‌ی متزلزل بود که با تف بهم چسبونده شده بود. رفتن تو هم اون تقه‌ی سرنوشت ساز که باعث من از هم بپاشم. الان تک تک عناصر شخصیتم و المان‌های شکل‌دهنده‌ی زندگیم رو زیر سوال بردم. بیشتر از ۲۴ ساعته که هیچی نخوردم و از اتاق بیرون نرفتم و با کسی حرف نزدم. حالم خوبه ولی دارم تموم میشم.
برای دووم آوردن تا نیمه شب به چُرت ظهرم احتیاج دارم...دو ماه میشه که قرصهام رو نخوردم و دلیلش این بوده که داروخانه بدون نسخه داروی روانپزشکی نمیده و خودمم هنوز نظام پزشکی ندارم و وقت سر زدن به پزشکمم همینطور...
دوماه بدون قرص با آرامش خوابیدم و باز انگار برگشتم به سیر سابق...شب خوابم نمیبره و ظهر هم به همون روال...تو این داغی هوا رفتن برق هم شده قوز بالا قوز...
من تسلیمم...قرصهام رو بهم برگردونین!
مامان امسال بادوم کاشته بود و من هیج سالی توی عمرم به اندازه ی امسال بادوم زمینی نخوردم.
بادوم های خیلی درشت و قشنگ و خوش طعم.
فکر میکنم بابت این نعمتی که امسال داشتم از خدا تشکر نکرده بودم.
خدایا مرسی که اینقدر مهربونی و به ما امسال یه عالمه بادوم ِ خوشگل کادو دادی.
 
+به بادوم ها آب نمک می زنیم و بعد میذاریم داخل فر. کاملا مثل بادوم های بیرون میشه؛ حتی بهتر.
*گشنمه شام نخورم اتفاقا مرغ سوخاری بود ولی نتونستم میل نداشتم یا هر
چی وقتی به این فکر میکنم که ته اش قرار گشنمه بشم و یه چیز دیگه بخورم
دیگه برام مهم نیس لقمه ی دهنم نون پنیر باشه یا مرغ یا هر چیز دیگه حقیقتا
مات شدم نمیدونم برا چی اینجام چی درسته چی غلط وحشت دارم ز اینکه چشمامو
باز کنم و ببینم 5 سال خطا رفتم اونم در صورتی که بابام قبلا تذکر داره بود
نمیدونم چی پیش میاد ولی هر چی که هس کاش زودتر بیاد چون حسابی منو بهم
ریخته
بسم الله الرحمن الرحیم
همین الان که داشتم میومدم سر کار و زمزمه میکردم سر من پیش کسی خم نشد اما پیش پاهای تو افتاده گی داره...و غرق شده بودم در یک فکر رویایی
یکهو یه چیز سیاه روی شیشه دیدم و چشامو بستم و یک تکونی خوردم فکر کنم گنجشک بود :(
حتی جرات نکردم ماشینو نگه دارم ببینم چش شد؟
خیلی حالم بده بدنم داره مور مور میشه...
نتیجه اخلاقی: ماشین دست خانوم جماعت ندین
+آیا میدانستید من از ماه رمضون تا الان نهار نخوردم؟
#تغییر سبک زندگی
ساعت پنج دیقه به یکه !امروز ساعت دوازده از کار اومدم بیرون . یه نفر فوت کرده بود و از صبح تا ساعت یازده داشت صدای قران پخش میشد با وولوم بالا. در اتاق مدام باز و‌ بسته میشد و سوال های تکراری اقای ... نیستن ؟! و جواب تکراری نه نیستن . تا الان تقریبا ۱۸ ساعته که بی وقفه داره بارون میاد . همیشه عاشق سقف شیروونی و اتاق زیر شیروونی بودم اما امروز از صدای بارون که میزنه به سقف و حتی نمیشه صدای تلویزیون رو شنید داشتم دیوونه میشدم .ساعت چهار بعد از ظهر شروع
به ازای هر تقارن یک کمیت پایسته وجود دارد!
 
قطعا هنوز نفهمیدم یعنی چی. کلی تقارن خوندم از دیروز. الان خسته شدم، وگرنه قضیه نویتر میخوندم. حالا بعدا میخونم، شاید بعد ازینکه استراحت کردم.
 
+مچم درد گرفته. 
++قرار بود دیشب یه چیزی رو بخونم و چک کنم هنوز نکردم.
+++سه ربع پیش چایی دم کردم ولی درگیر کارم شدم نخوردم!
++++منتظرم 10 روز دیگه که خیلی چیزا رو شد با حالتی پیروزمندانه به همه بگم من میدونستم :))) 
ساعت پنج دیقه به یکه !امروز ساعت دوازده از کار اومدم بیرون . یه نفر فوت کرده بود و از صبح تا ساعت یازده داشت صدای قران پخش میشد با وولوم بالا. در اتاق مدام باز و‌ بسته میشد و سوال های تکراری اقای ... نیستن ؟! و جواب تکراری نه نیستن . تا الان تقریبا ۱۸ ساعته که بی وقفه داره بارون میاد . همیشه عاشق سقف شیروونی و اتاق زیر شیروونی بودم اما امروز از صدای بارون که میزنه به سقف و حتی نمیشه صدای تلویزیون رو شنید داشتم دیوونه میشدم .ساعت چهار بعد از ظهر شروع
دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  «از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  «گفتم که نه ممنون:|»
ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی
امروز چهلمه عمو بود و با هزار بدبختی خودمو رسوندم تالار برای شام. هوا به شدت گرمه و منم که سطح هموگلوبینم خیلی پاییه و نفس کشیدنم سخت شده.
نشستم سرمیز طبق معمول سوالای پزشکی فامیل از نوک پا تا نوک سر شروع شد
یهو یکی از فامیلا دهنشو اندازه دریچه کولر باز کرد و درحالیکه درست حسابی نمیتونست کلماتش رو بیان کنه با همون حالت گفت خانم دکتر این دندون عقل من داره بیچاره ام میکنه.
یعنی تو اون حالت احساس کردم دارم بالا میارم.سرمو سریع انداختم پایین و گفت
اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همین‌ها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوان‌تر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت می‌کشیدم؛ از خودم، از مربی‌ام، از زندگی و از تمریناتی که انجام نداده‌ام. شور همه‌چیز را درآورده‌ام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش ق
1. یه جا خوندم نوشته بود اگه یکیو از دست دادی و خودتو پیدا کردی تو بردی. راست میگه. من میدونم.
2. امشب تو اتوبوس یه دختره جلوم بود، سه چهارسال از خودم بزرگتر، با یه لبخند رو لب... پوکر بودم و با لبخندش خندیدم. اگه یکی بود که لبخند نداشت رو لبش وسط اتوبوس میزدم زیر گریه. 
نتیجه اول : شما رو تک تک مولکولای اطرافتون تاثیر دارید.
نتیجه دوم : دلیل حال خوب همدیگه باشیم.
نتیجه سوم : همدیگرو دوست داشته باشیم.
3. نصفه راه وسط تاریکی دیدم بابام منتظرم وایساده. عا
تو دریاچه دانشگاه جسد پیدا کردن...
خداوندااااااااا...
مگر میشود؟؟؟
چه ساندویچ الویه هایی که من کنار اون دریاچه نخوردم...!چه دوغ هایی که سر نکشیدم...
الان دیگه کجا برم یللی تللی ‌‌‌...من فقط اونجا رو داشتم...حالا از اونجام میترسم!
هعی ..‌ته ساندویچامم مینداختم واسه ماهیا و رو نیمکت های ننو گونه اش تاب میخوردم....
...خوبه اون موقع که اونجا بوددم جسد رو آب پیدا نکردم...!ایییییییییییییییییییی...
.....
ینی خیلی ترسناکه بچه کوچیک...به خصوص اونایی که زود به دن
هروقت به زندگی های خواهرام و اداهای شوهراشون و اینا نگاه می ‌کنم با خودم میگم چه تضمینی هست که ازدواج کنی و زندگیت شیرین باشه اصلا تو که یبار ازدواج کردی و اون ازدواج رو خراب کردی
می دونم ازدواج واسه این نیست که کسی بیاد زندگی منو اداره کنه اما 
دلم دقیقا همینو میخواد! چون همین الانم زندگیمو خانواده ام و مخصوصا مامانم اداره می کنن 
معده ام ترش کرده 
رانی ندارم فامو دارم 
امپرازول ندارم من خر دیشب رفتم داروخونه هاا! :/ 
معده ام ترش کرده دیشب ش
یا چند وقته دیگه شکلات دوست ندارم، یا خیلی وقته که یه شکلات درست و حسابی نخوردم...
یا بی کیفیت شدن یا بی مزه. یا زیادی تلخ، یا زیادی شیرین...
جی یه بسته شکلات برام آورده بود از این خارجیا.. با اشتیاق باز کردم ولی از اونایی بود که خیلی شیرین بود... ولی بازم میشد یه کاریش کرد تا اینکه دیدم توش کشمش ریختن! :(
ادامه مطلب
- من عاشق قارچم!
+ تاحالا قارچ آب پز خوردی...؟!
- نه...نخوردم!
+ پس انقدر سـاده نگو عاشقِ قارچم...
اگه عاشق قارچ بودی همه جورشو امتحان میکردی،
و در آخر میگفتی با همه مزه هاش، بازم عاشق قارچم!
نه اینکه فقط توی پیتزاس یا بین یه عالمه پَنیره امتحانش کنی و بگی عاشقشم...
تو عاشق نیستی
خیلیا عاشق نیستن
فقط گشنه ان!
+کپی شده از یه کانال 
++دلتون میاد جوون مملکتو رگباری آنفالو کنید؟:))
میدونم چرت و پرتن اکثر پستام ولی مهم دله، منه بخ بخ زیاد نمیتونم وقت بذارم وگ
امروز رفتیم یکی از رستورانای مثلا درجه یک. از ظهر تا حالا که ۱۲ شبه این غذاهه مونده سر دلم
تازه دو بارم رفتم دسشویی
جرات نمیکنم خیلی چیزی جلو مامان اینا بگم
هر چند از عرق نعنا و نبات خوردنام میفهمن
چین این رستورانا آخه عوضیا
هیچی دیگه هی عرق نعنا میخورم
تازه شامم نخوردم
بابت حرکت زشت دیروز اون نارفیق امروز ما صد و خورده ای پیاده شدیم تا حالمونو خوب کنیم
ولی روز خوبی بود 
صبونه خوبی زدیم بر بدن و بعد از یه استراحت کوچولو نهار رفتیم یه جای باکلا
دیروز برای اینکه وقتم کمتر تلف بشه بلیط اتوبوس گرفتم و برگشتم ولی خب وقتم زیاد تلف شد.
امروز ظهر یکی از رفقا سوییچش رو داد بهم که برم دانشگاه. از این جهت که نمیخواستم پول تاکسی بدم خیلی خوشحال بودم ولی خب مساله به اینجا ختم نشد . چون تو بوفه دانشگاه مجبور شدم که ناهارش رو هم حساب کنم . تازه یکی دو هفته س برا کمتر شدن هزینه ، نوشابه رو از برنامه م حذف کردم ولی امروز نوشابه دوستم رو هم حساب کردم در عین حالی که خودم نوشابه نخوردم. 
غروب که داشتیم برم
هرچقدر سنم بالاتر میره خیلی از مسائل برام بی اهمیت تر میشه...
بلند شدم خونه رو جمع کردم یه کم ، در حد جا به جا کردن ظرف های آشپزخونه و کف پذیرایی...
بعد یادم افتاد من از دیروز ساعت ۲ ظهر تا اون موقع که حدود ۷ شب بود چیزی نخوردم...
لپ تاپم رو روشن کردم ، فیلم a star is born رو گذاشتم دانلود شه...
گفتم بیخیال تمیزی خونه...
تو این فاصله گوجه و خیار و سبزی و کاهو شستم و سالاد و املت فوری درست کردم...
بعد نشستم دو ساعت تموم پای فیلم و با خیال راحت غذا خوردم و از فیلم
عکسای حدود شش ماهگی علی رو که نگاه میکردم، به خودم گفتم چرا اون موقع به اندازه ی کافی لُپ های آلوچه ایش رو نخوردم!! 
آخه چی شد که من اون دست و پاها و لُپای گوشتالو رو گازگاز نکردم؟؟!
خوب که فکر کردم یادم اومد که اون موقع تنها دغدغه م بزرگتر شدن پسرم و دراومدن دندوناش بود، و وقتی دندوناش دراومد، دیگه اون لپا هم آب شد... 
انتظار بزرگ شدنش رو میکشیدم، درحالیکه هیچ لذتی از کوچک بودنش نبردم!
مثل همین الان...
 گاهی فکر میکنم در چندسال آینده دلم برای هم
نمیدونم چمه
توی چهار روز گذشته به اندازه سه وعده ی یک روز هم غذا نخوردم
دو روز کامل از دل درد پیچیدم ب خودم
چیزی نخوردم ک خوب بشم ولی...
 بی اشتهایی ادامه پیدا کرد و تهوع هم اومد
هیچ غذایی نمیتونم بخورم دیگه
از طرفی مهدی رو اعصابمه ک هی میگه بریم دکتر
من خانواده خودمو نمیذارم ببرنم دکتر
تو میخوای زورم کنی؟!
+ نمیدونم چ مرضمه فقط میدونم باعث شده زیر چشمام سیاه شه و گود بیفته و به نهایت زشتی برسم. اونم با این ابروهای داغون ک ی قرنه حوصله نکردم دست ب
سلام:))
از روز کنکور به اینطرف دیگه این موقع از روز رو به چشم ندیده بودم-۶ صبح- اما الآن به واسطه‌ی موقعیتم مجبورم که ببینم؛این پست رو از جایی به اسم یکن آباد مینویسم،نمیدونم دقیقا کجاییم فقط میدونم که از همدان گذشتیم. از دیروز ساعت ۱۳:۳۰ تا الان توی اتوبوس بودم،خسته شدم؟ بدنم آره داد میزنه که خسته‌اس ولی فی‌الواقع احساس خستگی نمیکنم،شاید چون ذوق دارم که اولین باره که دارم تنها میرم یه شهر دیگه و قراره کارامو انجام بدم،این وسط میدونید چی ن
آنفلوآنزا
می‌ترسم و می‌لرزم و هیچم ثمری نیست
وز دایره‌ی سبز سلامت خبری نیست
نی پاستا خورم، نی پلو و نی شکلاتی
در باسلق و شیرینی من هم شکری نیست
روغن که به کل حذف شده از کلماتم
دانم که به حالم همگی جز ضرری نیست
کم قرص نخوردم که کنم ریشه‌کن این درد
افسوس که جز تلخ‌زبانی اثری نیست
سوزن بزنم تا که کند درد مرا کم
خود درد فزوده وَثَرَش آن قَدَری نیست
گه سرد شوم چون پولوتون، گه چو عطارد
اما چه کنم، در دو مدارم قمری نیست
بارَد ز یکی منفذ بینی، تو بگو
اگه توییتر داشتم الان یهویی میرفتم توییت میکردم که :داشتم عمیقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم میخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نمیدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم ...
شنیده بود
 
امروز خیلی ناراحت کننده بود، دلخوشی داشتم که اینجا [ایلام در خدمت سربازی] نمازم قضا نشده است، البته چه نمازی! یک مشت الفاظ را خواندن. نمازهایم اصلا روح ندارد و فقط ناراحت از نخواندن آن هستم. حالا یا روی عادت یا روی وجوب آن. برای تنبه خودم، صبح تا ظهر آب نخوردم.
 
ملاقات در فکه، زندگی نامه شهید حسن باقری ص 38
وسط مرور خاطرات این نیم سال، یاد کیسه قرص‌هام افتادم که همیشه همه جا دنبال خودم می‌بردمشون. یادم افتاد که دیگه قرص افسردگی نمی‌خورم. یادم افتاد که ۲ماه و نیمه که این قرص رو نخوردم. حالم انقدر خوب بوده که حتی گاهی یادم نبود چه زجری توی چهار سال گذشته کشیدم. آدم فکر می‌کنه این زخم‌ها هیچوقت خوب نمیشن. مخصوصا وقتی افسردگی افتاده روش و بلند نمیشه حس می‌کنه کارش تمومه. اما افسردگی هیکل سنگینش رو هر از گاهی جمع می‌کنه و میذاره حریفش نفسی تازه ک
دوروزه داره تو مدرسه بهم خوش میگذره
یک چی درونم تغییر کرده و انگار رو بیرونم تاثیر گذاشته :) نمیدونم!تنها چیزی هم که درونم تغییر کرده اینه که دیگه ادمارو خط نزنم 
وای خیلی خوش گذشت این دوروز مخصوصا مووقع ناهار درسته اکیپمون کمی انسجام خیلی نداره 
ولی خیلیخ ندیدم مخصوصا موقع ناهار امروز کگکه دیگه خیلی خیلی خیلی خندیدم :)))))))))))اه تازه چون دیروز دعوا کرده بودم مامانم نه ناهار داد نه خوراکی  هیچی بعد از شانس خوش پول داشتم از مدرسه چیز میز خریدم
دایی دارن میان ایران. از چند ماه پیش اعلام کردن که حاضر باشیم که به محض ورود بریم مسافرت، قم، تهران، شمال... منم پاسم در دست تمدید بود و کارش طووووول کشیده بود، معلوم نبود که بیاد به زودی یا نه. دایی هم هی احوالشو می‌پرسید که بالاخره اومد پاست یا نه؟ که شکر خدا اومد. حالا باز یه نکته‌ی دیگه پیش اومده، اینکه دایی دقیقا یک محرم میان. خلاصه که نبدونم آیا بشه یا نبشه و کجا رو بشه و کجا رو نبشه (وروجک افعال منفی رو اینجوری استفاده می‌کنه: نبشه، نبری
یکهو انقدری خوابم گرفت از روی تخت تکان نخوردم. حالا که بعد چند ساعت بیدار شده ام گیج، کرخت و بی حوصله ام. حالم مرا یاد علیرضا می اندازد. وقت هایی که از خواب ظهر بیدار میشد همین بود. حالا کدام گوریست این بشر؟ نمیدانم…هنوز حدود ۳۰۰ صفحه از یکی از کتاب هایی که فردا باید ارایه بدهم مانده! اه سمی. کاش خرس قطبی بودم! الان خودم را برای خواب زمستانی اماده میکردم و جواب MRI و کنفرانس فردا به کتفم بود. بله قبول دارم! خرس فطبی هم که باسی باید غصه اب شدن یخ و ب
خیلی یهویی سرم شلوغ شده،کلاسای دانشگاه از طریقِ اپلیکیشن برگزار میشه امروز از ۸ صبح تا ساعت ۵:۳۰ بعد از ظهر یه سَره به گوشی و هنزفری وصل بودم حتی ناهار هم نخوردم.دیروز هم همینطور و احتمالا تا آخر هفته کلاسامون واسه جبران این مدت فشرده برگزار میشه،تا دیروز تجربه کلاس های آنلاین رو نداشتم ولی برخلاف تصورم فهمیدم از کلاسای حضوری توی دانشگاه یکم خسته کننده تره چون فقط با شنیدن ویس و تایپ کردن سر و کار داری و دانشجوها زیاد نمیتونن اکتیو باشن م
دیشب به مامانم گفتم اگه چیزی پرسید حتما بگه خانوم مشاور گفته باید برم ولی خب تا امروز صبح چیزی نگفت ولی صبح دوباره شروع کرد به داد زدن و فحش دادن که چرا اونموقع که تاریک شده بود بیرون بوده؟ (منو میگفت.)خب آخه مگه تقصیرِ منه؟! ساعت پنج قرار بود اونجا باشم و یک ساعت کارم طول کشید. بعدشم مجبور شدم پیاده برگردم چون اصلا هیچ ماشینی نبود که بخوام سوار بشم ولی گفتم با تاکسی برگشتم که بیشتر عصبانی نشه. از شدت سرمای دیروز و زمانای طولانی پیاده روی ها
1_۱۶ روزه یه وعده غذایی کامل نخوردم. یا یه ملاقه سوپ بود یا یه تیکه نون و پنیر
سلامتی بهترین نعمت. چند وقت پیش وقتی بعد خوردن غذا حالت تهوع می گرفتم متوجه شدم 
معدم تحمل غذای چرب و سنگین رو نداره.برای همین سعی کردم این چن وقت سبک بخورم تا یه مقداری حالم بهتر بشه.امروز می خواستم برم دکتر، یکم بهتر بودم غذا با حجم کم،  ولی دو بار هم بین روز غذا خوردم.مدام شکم قار و قور می کنه:( تلافی این چند روز سبک خوردن رو می خواد جبران کنه 
2_دلم می خواد برم یه جا و
امشب فهمیدم که دوشنبه هم تعطیله...
یعنی سه روز تعطیلی پشت هم توی ماه رمضون...
امشب بله برون و عقد داییه...
دایی کوچیکی که همیشه تو دست و پای خواهرزاده ها بوده و خیلی ساله پروژه دوماد کردنش کلید خورده بود تا امشب که داره دوماد میشه....
من اما این سر دنیا یه ذره افطاری خوردم و نشستم با موبایلم بازی میکنم...
من هیچ وقت از نبودن توی عقد یا عروسی کسی غصه نخوردم...
امشب اما مدام زیر لب میگم پس من چی؟
پس من کجای این دنیام؟
چیزی که این غم رو ایجاد و تشدید میکنه
دنیای عجیبی شده، حیوانات جنگل شرف دارن به بعضی از آدم ها. امروز مراجعه کننده ای داشتیم که هنوز ۵۰ سالش نشده بود، اما قیافه اش مثل یه پیرمرد ۹۰ ساله شکسته بود، دست هاش می لرزید. موضوع شکوائیه اش رو که دیدم دلم میخواست بمیرم. ایراد ضرب و جرح اونم توسط پسرش. با هزار امید و آرزو بچه بزرگ کنی آخرش دست روت بلند کنه. بنده خدا مثل ابر بهار گریه می کرد، وقتی سید چایی آورد براش بهم گفت صبحونه هم نخوردم. دلم کباب شد براش. تخت بیمارستان پر از پدر و مادرهایی ه
امروز سه شنبست و قرص ویتامین D نخوردم،چون متوجه شدم به جای 90 روز، 100 روز به خوردنش مبادرت ورزیدم و بیشتر از اینش خطرناکه.
امروز ظهر بیدار شدم و بیرون نرفتم. قصد خاصی هم واسه بیرون رفتن نداشتم، هر چند داشت تاریک می‌شد. امروز حس و احساسِ "نیاز به دیدن روز" رو نداشتم، تصمیم گرفتم شلوارمو ببرم خیاطی و عجله ای نکردم واسه رسیدن به روشنایی روز. امروز سه شنبه متفاوتیه! احساسِ نیاز نمیکنم. کمترین احساس نیاز به محیط و بیرون (محیطِ بیرونی) رو حس میکنم، احس
قصه از این قرار که من به دعوت یکی از دوستان به چالش زندگی بودن قند دعوت شدم. 
همچین شوخی شوخی الان نزدیک ده ماهه که قند نخوردم. 
با نبود قند مشکلی ندارم اما واقعا برام سخته که شکلات نخورم 
یک جا شکلاتی کوچیک تو شرکت هست روی میز که من هر روز بی اختیار چشمم میره سمتش و با خودم میگم چه سخته زندگی بی شماها 
حالا نه فکر کنید شکلات خیلی خاصی هم هست نه اتفاقا خیلی هم معمولیه 
اما نمیدونید که چقدر سخته 
نا گفته نمونه که چند باری از زیر چالش در رفتم . مثل
خب اینم از تاریخ...
با اینکه امشب هیئت داریم و عکس حاج قاسم داره بهم از روی دیوارحیاط و توی بنر لبخند میزنه اما نمیتونم در برابر خواب مقاومت کنم...
ناهارم نخوردم ...از ۱۱ بلند شدم رفتم کتابخونه دانشگاه بلکه بشه اونجا درس خوند...بوی سوسیس کالباس کابین بغلی هم یه جوووری بلند شدددده بووود که واویلااااا...میخواستم برم بکوبم تو دهنش بگم تو جلو در این تابلو رو نخووندی؟که ورود با غذا و خوراکی ممنوووع!؟!
گشنمه ..خوابم‌میاد...و داغونم...
.........‌........
خدایا ا
لاریجانی : از تلاشهاشون تشکر می کنیم بالاخص امشب که اطعام مساکین هم داشتند و نکات مهم را رییس جمهور خدمتتون عرض می کنه رییس جمهور : بنظرم شام را از هیئت بغلی گرفتند آوردند .
بابا اینقد کم لنگ بازی درنیارین !!!برید خونه دوباره شام بخورین؛ اما جلوی ملت اینقدر آبرو ریزی در نیارید.
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنندچون بمقام خوی
مطمئنی؟
من هنوزم یادمه وقتی مهدکودک بودم چه حق خوری ای درحقم شد و اون روز تو اون برفا چقد بیرون موندم و عملا هیچی دیگه برام مهم نبود و همه خط قرمزای ذهنمو گذرونده بودم
حتما اگه الان اون اتفاق میفتاد برام مهم نبود..
ولی اون موقه خیلی مهم بود و بدترین حسی بود که میشد بگیرم.
والان..هروخ یادم میاد..حس میکنم بزرگترین دردمو دارم یادآوری میکنم.. همون حس به همون میزان درد زنده میشه
بماند که از اون موقه ی کوچیکیام تاالان همه بدبختیای از اون بدترمو به وضو
سردمه، نقطه به نقطه بدنم غرق درده، خسته و لِهه، کوفته و داغونه ولی خوشحالم. هندزفریم رسماً مُرده و خب منم با آهنگ سیروان مردم. صبح یادم رفت برم مدرسه! کلاسی بود که باید می رفتم، کتابخونه بودم. ری ری باهاشون حرف زد که بذارن بدون لباس مدرسه برم سر کلاس. 
فکر کنم فقط من این توانایی رو دارم که شب امتحان هندسه ترم برم سینما و مطرب ببینم. سرگرم کننده و البته دردناک بود. هنوزم نمیدونم اسم اون تپلوعه محسن کیاییه یا مصطفی ولی میدونم خیلی احمق اسکل پاتری
ابوی گرامی فرمودند که چرا همش من برم نون بگیرم حال ندارم منم پیشنهاد دادم که باشه من میرم نون میگیرم امشب شما املت درست کن برگشتم شام بخوریم گفت واقعا میری نون بگیری گفتم آره به شرطی که درست کردن شام باشما گفت باشه تا بری بگیری و برگردی من املت درست کردم مامانمم گفته بود من شام نمیخورم هیچی هم درست نمیکنم من رفتم نون گرفتم رسیدم خونه دیدم  املت آمادست آقا چشمتون روز بعد نبینه اولین لقمه که خوردم اینقدر بد مزه بود نمیدونم چی چی بهش زده بود یک
دیروز اتفاقی افتاد که به شدت مرا ترساند. دلم میخواهد ساده سازی کنم و بگویم این ترسم بابت این است که ذاتا ادم ترسویی هستم. توهین بدی بهم شد و البته کمی هم رگ غیرتم بالا زده. با این همه، واهمه دارم از خانه خارج شوم و به خودم حق میدهم. 
دوباره در خانه تنها هستم. میخواهم بروم برای خودم عطر بخرم و سامان اصرار دارد همان مسیر دیروز را برویم تا برایم عادی شود و ترسم بریزد. البته این که از بین چهارتا عطرفروشی که سراغ گرفته ام این یکی به لحاظ کیفیت بهترین
خب راستش من اصلا بهارنارنج نخوردم تا حالا :دی
نمیدونم چه طعم و خاصیتی داره ، ولی وقتی داشتم فکر میکردم اسم اینجارو چی بزارم که حس حال این دوره از منُ خوب منتقل کنه ، این اسم به ذهنم رسید . ما تو شهر بهارنارنج زندگی میکنیم . اولین شهری که زندگی مشترکمون ُ توش شروع کردیم ، من عاشق بهارم و همیشه هم دوست داشتم یه دختر داشته باشم اسمش بهار باشه :)) خب پس همه اینا دلایلی شد که بهارنارنج تمام حس من رو برسونه،به نظر من که بهارنارنج رنگ صورتی و نارنجی ملای
خواب بعد از ظهرم زهرمار شد و جیغ و داد های دختر همسایه که نمیشناسمش اما از صداش معلوم بود نهایتا چهارده پونزده سالش باشه خنجری بود و هست به قلبم. 
نمیدونم چیکار کرده بود و چه اتفاقی افتاده بود اما عاجزانه داد میزد و پدرش رو التماس میکرد که کتکش نزنه. صدای کتک هاش میرسید. 
دلم داشت ریش ریش میشد. میخواستم تلفن رو بردارم زنگ بزنم ۱۱۰ اما گفتم زنگ بزنم چی بگم؟ نکردم اینکارو. 
نمیدونم دختره چیکار کرده بود و حق با پدر بود یا دختر. اما هیچ گاه برای من
این‌که میگن شبیه خودت باش احمقانه ست. چون اصلا معلوم نیست اینی که تو فکر می‌کنی شبیه خودته و خودتی، برنامه‌ریزی یه تفکر یا حتی یک شخص خاص نباشه. شاید تو اصلا یک ملعبه‌ای و هرچیزی که تصور می‌کنی خودتی، خودت نیست. ممکنه همه‌ش دسیسه باشه. همین‌طور هم هست. من وارد یک پارادایمی می‌شدم و بعد می‌دیدم که جواب یه سری سوالاتم رو نمیده، تغییرش می‌دادم. از وقتی هفده سالم بود این‌جوری بود، هنوزم همین‌جوریه. هنوز با این همه تلاشی که شبانه روز می‌کن
خب بالاخره تموم شد. اصلا مغزم در حال ترکیدنه. درسته یسری چیزاشو نفهمیدم اما خیلی چیزم ازش یادگرفتم. احساس میکنم شاید این کتاب بزرگتر از عقل من بود. شاید واسه همین یه جاهاییش نمیفهمیدم یا حوصله سر بر بود برام ولی خب به قول استادم کتاب خوب کتابی که تحقیرمون کنه و ما بفهمیم چقدر نمیدونیم. من دقیقا همین حسو داشتم. یه جاهاییشم تکراری بود البته. 
بچه که بودم بهم میگفتن به خدا نباید فکر کنی این که چه شکلی کجاست و از این چیزا دیوونه میشی. علنن منو از فک
وحشت زده از خواب میپرم. نه نفس زنون اما، فقط چشام رو وا میکنم و خداروشکر میکنم که خواب بودم. خواب دیدم که رفتم مهدکودک دنبال بچه م و اونا بهم یه عروسک تحویل دادن به جاش. و من بی تاب، خیلی بی تاب دنبالش میگشتم توی خواب. بچه ی نداشته طفلکی من
حالا طبق روال چند شب گذشته روی کاناپه خوابیدم و زل زدم به سایه بزرگ لوستر روی دیوار، خونه بوی ملایمی از دارچین داره، عود دارچین روشن کرده بودم سر شب. مرور میکنم با خودم، چای خورده بودم. یک جلسه اطفال خونده بود
دیشب 
ما دیرتر از همه رفتیم.داداش و زنداداشم زودتر از ما اومده بودن
 یه دور، دور اتاق چرخیدیم و سلام و احوال پرسی به همه .....
 تیپ ها که همه عجیب و غریب شده بود(یعنی عجیب غریب تر شده بود)
این همه تغییر در یک ماه!!
موهایی که بافته شده بود و با کش موهایِ رنگارنگ تزیین شده بود.
شالی که روی سر نبود. لباسها همه کوتاه کوتاه (قبلن هم اینجوری بودن ولی نه به اندازه دیشب )
آرایش ها که...... به چهره ها نگاه میکردی میترسیدی 
می خوام بگم اصلا خوشگل نبودن :)
تنها
خوشحالی یعنی وقتی من تشخیص و درمانم درسته و دو اشتباه میگه و از حرص اینکه منه سال پایینی درست گفتم برام کشیک اضافه میزنه...
الان با وجودی که بیشتر 24 ساعته چیزی نخوردم جز قهوه و بیسکوییت ولی خیلی خیلی خوشحالم...اینکه جون مریضو نجات دادم خیلی خوشحالم میکنه...اینکه پرسنل حرف منو قبول میکنن ولی حرف دو رو نه منو برده تو ابرا...خوشحالی اینکه پرسنل اصرار میکنه مریض منو میخوام خودت ببینی نه هیچ سال یک یا حتی سال دو دیگه منو برده تو هوا...
خدایا عاشقتم خیل
خاطره ای از حمید آقا تقریبا روزهایی بود که حمید آقا میخواست بره سوریه دلم براش تنگ شده بود بهش زنگ زدم گفتم فردا بعدازظهر میام خونتون میخوام ببینمت طبق معمول خیلی با ادب و احترام و خیلی خوشحال شد فردا رفتم پیشش کلی با هم حرف زدیم من معمولا توی مهمونی‌ها میوه انار نمیخورم ولی حمید آقا عاشق انار بود برام انار آوردش گفتم حمید من سیب میخورم خیلی اسرار داشت انار بخورم ولی نخوردم با این وجود همش لبخند میزد حتی میخواست برام دون کنه که نذاشتم ولی ک
یه مقداری فکر کردم که این پست مربوط به کدوم وبلاگه و به این نتیجه رسیدم که چون ربطی به کیک و شیرینی نداره و تازه تو این وبلاگ ممکنه افراد بیشتری ببینن و دلشون آب بشه!! () پس باید بذارمش همینجا
این شما و این هم


لواشک آلو، دستپخت تسنیم :)

اینم بعد از اینکه روشو پلاستیک کشیدم و برش زدم و یکیشو لول کردم و هنوز نخوردم :)
از اونجایی که لواشک خیلی راحت درست میشه، حتی با وجود اینکه شیفته!ی لواشک نیستم، تصمیم گرفتم از این به بعد هی درست کنم :) بچه‌ها کدوم
هفتم پدر بزرگم، همه بهم گفتن: «غصه نخوریا، مرد باش! باید از این به بعد تو مواظب مامانجونت باشی» چندین ساله غُصّه نخوردم، چندین ساله مَردَم تا دیشب... نصفِ شب که پا شدم آب بخورم، دیدم نشستی روی مبل و پاهات رو دراز کردی. گفتم: «چی شده؟ چرا نخوابیدی؟»گفتی: «از شدت زانو درد خوابم نمیبره!» یه غم به بزرگی کلّ اون چند سال، یه جا، نشست توی دلم...هفته‌ی قبلش که برده بودمت پیش دکتر، گفته بود: «غضروفای مفصل زانوهات از بین رفته. نباید از پله بالا پایین بری. ن
دیروز دو رو از من و دیدید
خیلی شاد و خوشحال
و خیلی ناامید و پشیمان
من کلا دختر زود رنج و حساسی بودم! و بسیار ریز بین!
این از بدترین خصوصیات اخلاقی ام است که به ان اعتراف میکنم تا به خودم کمک کرده باشم!
با همه اینطور نیستم!
مثلا اگر دخترخاله حرفی بزند نه ناراحت میشوم و نه اهمیتی دارد!!!
چرا دارم کتابی مینویسم! اه
ولی اگه خانوادم چیزی بگه و یا کاری انجام بده اذیت میشم
کی و اذیت میکنم؟! خودم و!!!
چون توقع چنین رفتاری ندارم ازشون!!!
مثلا وقتی با محمد حرف
یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم...
حالا با چشمان ضعیفم از دریچه‌ی کوچک  در میخانه، مستان را نگاه می‌کنم. پیاله پیاله می‌نوشند و می‌رقصند و می‌گریند و می‌خوانند و می‌خندند و از مستی یکی‌یکی هلاک می‌شوند. اولی که پرپر می‌شود دیگری با ولع لنگ‌لنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک می‌کند.و چنان سَر می‌کشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطره‌ای از آن بر کاشی‌های‌ فیروزه‌ایِ کف میخانه
امروز دوباره تونستم زود بیدار شم و از ساعت چهار هم بیدارم. حتی با این که نمیخواستم با مامان اینا سحری بخورم خودم بیدار شدم. به خاطر همین چیزای کوچولو هم به خودم افتخار میکنم. صبح زود بیدار شدن یه لطف دیگه ای داره خب. یعنی میشه یروز به آرزوم برسم؟ آرزو... اصلا برآورده شدنی هست؟ کی منو باور میکنه؟ تقریبا هیچکس.  شاید مامانم شاید مها شاید ... ببخیال. مشاورم میگه هر وقت بحث میکشه به یه موضوع جدی من میخندمو میگم بیخیال. خب ادم نمیدونه که چی میشه که. 
من
امیدوارم که شاد و سلامت باشین.پی‌نوشت اخر رو همین اول به حضورتون میرسونم:
اول!اینکه ببخشید که تندتند پست میزارم :دی خیلی‌ها حوصله ندارن بخونن.اما این یکی فرق داره.اگر الان ارسالش نکنم دیگه هیچوقت جسارت منتشر کردنش رو پیدا نمیکنم.
دوم! اصلا چرا دارم یه تاپیک به این اسم میزنم؟جریان چیه؟
ماجرا رو بدین شرح اعلام میفرمایم: من از ریاضی متنفر بودم.هیچی نمیفهمیدم ازش.تا اینکه_معلمی که انسان است_اومد.و به من یاد داد چجوری باید1)به دنیا نگاه کنم2)چرا ب
امیدوارم که شاد و سلامت باشین.پی‌نوشت اخر رو همین اول به حضورتون میرسونم:
اول!اینکه ببخشید که تندتند پست میزارم :دی خیلی‌ها حوصله ندارن بخونن.اما این یکی فرق داره.اگر الان ارسالش نکنم دیگه هیچوقت جسارت منتشر کردنش رو پیدا نمیکنم.
دوم! اصلا چرا دارم یه تاپیک به این اسم میزنم؟جریان چیه؟
ماجرا رو بدین شرح اعلام میفرمایم: من از ریاضی متنفر بودم.هیچی نمیفهمیدم ازش.تا اینکه_معلمی که انسان است_اومد.و به من یاد داد چجوری باید1)به دنیا نگاه کنم2)چرا ب
بخاطر یه سری اتفاق بین جلسه قبلی کلاس با این جلسه ای که فردا قراره برم یک هفته فاصله افتاد و خب مفتخرم به عنوان یک دقیقه نودی عرض کنم حتی یک صفحه از سنگین ترین تکلیف تاریخ ،رو هم ننوشتم
لیکن با شعار مکن ای صبح طلوع میریم جلو و در همین حین به امید معجزه هیچ تلاشی نمیکنیم:)
بعدا نویس:همین الان به استادم پیام دادم که بپرسم فردا کلاس داریم یا نه که خب ازونجایی که مرز های گرامر زبان مذکور رو درهم شکستم یه پیامم فارسی بهش دادم که اصلن منظورمو متوجه شه
امرو عصر با مامانم و مادرم رفتیم بیرون کلی پیاده روی خانومای بد حجابم که فراوون بعد مامانم هی میگف فلانی لباسش چه قشنگه گفتم مامانی اصلا هم قشنگ نیست هرکس پوشش و تیپ خاص خودش داره . باز جلوتر رفتیم یه دختر یه مانتو نارنجی تند پوشیده بود مامانم گف چقدر رنگ مانتوش زنده است! گفتم مامان زنده نیست جلفه جیغِ اگه همینو من بپوشم جلف و جیغه اصلا هم قشنگ نیس مث هویج!
باز جلوتر رفتیم گف عه این مانتوش قشنگه :/ گفتم ماااااماااان اخه چرا فقط یه جارو میبینی ا
می‌خوام بگم به اتّفاقی‌دیدن‌های دیروز، اتفاقی امروز افزوده می‌شه،به قسمی که صبح فقط یه کلاس دارم و خواب می‌مونم،
و چون مامانم نیست، باید برم دانشگاه ناهار بخورم [ با توجه به اینکه بعد از ظهر هم اون طرف آلمانی داشتم ]
و پامی‌شم می‌رم بوفهٔ ادبیات، چون که دو روزه برنج نخوردم،
و یهو عطیه‌ای رو می‌بینم که پاشده اومده ادبیات که نیکتا رو ببینه. :)))))
.
می‌شه یه اتفاقی دیگه هم اضافه کنم و نزنید من و؟
که وقتی می‌رم سالن‌مطالعه و خیلی پره، اون یه
نمیدونم چم شده حالت تهوع دارم و سرمم درد میکنه. چیزیم نخوردم جز نهار که قرمه سبزی بود. جات حسابی خالی. ولی الان نمیدونم این سردردو چیکار کنم. هوس فرنی کردم درستش میکنم شاید از گشنگی حالم اینجوری شده :/ 
عصری اینترنتم خراب شد. مال همراه اول نمیدونم چرا هی من میخواستم سرچ کنم مطالبو هی نمیشد الانم گوگل باز نمیشه نمیدونم چرا شاید باید با ف ی ل ت ر شکن برم :/ خلاصه که اصلا تمرکز ندارم دیگه برای کتاب خوندن. بیرونم رفتیم چه بارونی میاد. رفتیم مها رفت دا
✅نکته طلایی ششم: اهمیت شیر مادر
⬅️از پیامبر اکرم نقل شده که فرمودند: براى طفل، هیچ شیرى بهتر از شیر مادر نیست. (عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج2، ص34)همچنین از آن حضرت نقل شده که فرمودند: چیزى که بتواند جاى غذا و آب را بگیرد جز شیر نیست.⬅️امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده‌اند: براى کودک هیچ شیرى با برکت‌تر از شیر مادر نیست. (الکافی، ج6، ص40)⬅️کار شیر دادن، تنها تغذیه نیست؛ بلکه تبادل عاطفى و تقویت روحى است.⬅️به مادر شیخ انصارى که یکى از افتخا
 
 
ذوقم به همه چی کور شده..یجورایی انگار مچاله شدم تو خودم..
نمیدونم سر مریضی این چندوقته یا خستگی توام با دلمردگی این روزا..که جسمم خسته است..
صبحا به زور چشام باز میکنم دیشب ساعت 8که رسیدم خونه دراز کشیدم و خوابیدم فقط نپربع ساعت یا کمتر فقط میدونم دیگه خوابم نبرد تا ساعت 11:30که نشسته بودم سرم تو گوشی بود و سرم گیج رفت و از حالت نشسته به پهلو افتادم رو دسته مبل..تا حالا این مدل دیده بودین؟اخه سرگیجه نشسته؟؟
امروزم سخت پا شدم ... با زمین و زمون هیچ
از اینکه فهمیدم عاشق جزئیاتم خوشحالم
خیلی فرق داره بدونی عاشق جزئیاتی یا ندونی
اگه ندونی و بازم عاشق جزئیات باشی شاید واقعا عاشقش نباشی. شاید فقط بتونی یه روزی عاشقش باشی. وقتی ندونی نمی دونی باید صبر کنی، وایسی و تمام بخش ها و جزئیات رو درونت ثبت کنی. 
اما فکر کنم قبل از ۸ سالگی می دونستم
تا ۸ سالگی همه چیزو می دونستم 
تا ۸ سالگی زندگی یه جور دیگه بود 
بعد از اون مثل درختی که باغبون اشتباهی جاشو عوض کرده باشه، خشکیدم و آفت زدم. 
اینو نگفتم از
یک. بنظرتون کسی که کنکوریه و از قضا امتحان گسسته داره ظهر پاندای کونگ فو کار، عصر لیگ دسته یک والیبال نشسته مردان و شب قراره دورهمی ببینه دیگه چیزی برا از دست دادن داره؟
دو. امروز سه بااااار ظرف شستم :| قدر نمیدونید که من چقد زن زندگیم :))) ولی همه اینکارا رو کردم که درس نخونم :)))))
سه. تو دفترچه ای که غزل بهم هدیه داده یه چیزایی نوشتم. روزای قشنگ تو راهه. الان نه. ولی میان. من مطمئنم که به آرزوم میرسم. 
چاهار. امروز رفتم جلو آینه و با خودم حرف زدم. آین
دی‌شب دم سحر بود و خیلی گرسنه بودم. می‌خواستند غذا بخورند. من نخوردم. گفتم شاید کم‌شان باشد. من وقتی غذا باشد و نخورم خیلی اعصاب‌ام به هم می‌ریزد. اصلا دیوانه می‌شوم اگر غذا باشد و نخورم. بعد رفتم نگاه کردم ببینم چی هست و چی نیست. یک تکه‌ماهی دیدم و آوردم که سرخ‌اش کنم. درنا و بیژن بیرون آشپزخانه خوابیده بودند. همه جا تاریک بود. فقط چراغ هود روشن بود. ماهی را گذاشتم توی ماهی‌تابه و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که علی‌الظاهر سرخ شد. دیدم اگر ب
هزار بار پتو رو کشیده بودم روی سرم و گریه کرده بودم . حال و حوصله هیچکس رو نداشتم ، اشتها نداشتم ، حرف نمیزدم ، فقط گریه میکردم . یه روز ، دو روز ، یک هفته ، دو هفته ، یکماه ، دوماه بود که حال و حوصله نداشتم ، دیگه دلم برای هیچ مریضی نسوخت ، دیگه از غم کسی غصه نخوردم ، وقتی رفتم ختم کسی اشکم در نیومد ، حتی ناراحت هم نشدم ! رویه زندگیم تغییر کرد ؟ نمیدونم . ولی دیگه دلم نخواست بگم بخندم ، قرار های دورهمی و بیرون رفتن رو پشت هم کنسل کردم ، یا رفتم مثل جغ
+ خانم، خانم، خانم، آدم صبح و شب ریس یک و دو بخوره، برای بچه‌ش ضرر داره؟
× بچه؟
+ آره اگه بچه‌دار بشه.
× یعنی تو حاملگی؟
+ آره.
× o_O مگه می‌خوای حامله بشی؟
+ می‌پرسم اگه یه‌وقت خواستم!
(مرکز بانوانه و اصلا اجازه‌ی خروج هم ندارن مددجوها!)

+ خانم مددیار بهم جایزه بدین.
_ چی بدم بهت؟
+ اجازه بدین موهای خانم تسنیم رو ببینم!
× o_OO_o

+ خانم شما به پوستتون چی می‌زنین؟
× هیچی.
+ یعنی اصلا کرم نمی‌زنین؟
+ نه.
× چقدرررر پوستتون خوووووبه!
+ همچنان o_O

مجموعا دویس
خشمگینم.
از عقده‌هایی که تو جامعه موج می‌زنه.
از این جامعه‌ی عقده‌پرور که وقتی یکی به یه قدرتی، هرچند کوچیک می‌رسه، اون عقده‌ها براش موتور محرکه‌ی پروروندن عقده‌ای‌های دیگه‌ای میشه.
و این سیکل فقط با خودآگاهی شکسته میشه.
چقدر محاسبه‌مون ضعیفه.

چشم‌هام دیگه نمی‌تونن باز بمونن. دیشب بیدار بودم. امشب دو سه ساعت خوابیدم. الان احساس کردم چقدر تشنه‌مه و یادم اومد که دیروز آب نخوردم. از بالا تا پایین با همه‌شون دعوا کردم، نگهبان، حسابدار
امروز بر خلاف هر روز صبح صبحونه نخوردم با خودم گفتم حالا یه چیزی می خورم دیگه ..
ساعت 10 این اینا بود که یکم انگور خوردم .
ساعت 11 دیدم یه کم حال ندارم گفتم شاید به خاطر گرسنگی باشه می خواستم از این شکلات ژله ایا بخورم بعد گفتم ولش کن الکی قند مصنوعی به خورد خودت نده چیزی نمونده تا ناهار ..
سرکار بودم و شلوووغ ..
یه خانمه وسط صحبت جدی من یهو گفت صداتم قشنگه .. من :||||||  
اگه منو تو اون لحظه می دید هییچ وقت همچین حرفی نمی زدا تازه از ترس سکته هم می کرد :)
ال
به تلخی ادکلنش فکر می‌کردم. به ته‌ریشش که بلندتر شده‌بود و از بوری درآمده‌بود. به سیبیلش که هنوز بور بود و پیش هم‌اتاقی‌ام از دهنم دررفت که تضاد جالبی دارد ریش و سیبیلش. گفت "دیوانه‌ای تو!"
لبخند زدم.
قبلا هم گفته‌بود که تکلیفم با خودم مشخص نیست، معلوم نیست ازش خوشم می‌آید یا بدم. روشن بود. خوشم می‌آمد. آن اراجیف را می‌بافم که فکر نکنند عاشقش شده‌ام. که نشده‌ام، اما دوست دارم دوستم داشته‌باشد.
خوابیدم. گوشی را سایلنت کردم و خوابیدم. نمی
ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد نه در ان چیزی که به آن نگاه میکنی.
 
دلبستگی ، نه ناتانائیل ، عشق !
بی گمان می فهمیکه این دو یکی نیستند . از بیم از دست دادن عشق بود که من گاه توانستم با غم ها ، دلتنگی ها، و دردهایی بسازم که اگر جز این بود به آسانی در برابرشان تاب نمی آوردم. دغدغه ی زندگی هرکس را به خود او واگذار. 
 
گویی از باتلاقی عبور میکردم. رخوت خواب مرا در افسردگی فرو می برد و خفتن این افسردگی را درمان نمیبخشید. پس از صرف غذا به بستر میرفتم ، می خوا
کم کم شروع کنید: در روز ۱۵ تا ۳۰ دقیقه پیاده‌روی کنید. بعد از ۲ هفته سرعت راه رفتن خود را زیاد کنید و بعد از یک ماه در پارک بدوید. حواس‌تان باشد که روند لاغر کردن باید تدریجی باشد.
تسلیم نشوید حتی اگر وزن‌تان کاهش نیافت: ممکن است هفته‌های اول هیچ تغییری در وزن‌تان ایجاد نشود و احساس شکست کنید ولی دلسرد نشوید و با خونسردی به کارتان ادامه دهید. ممکن است کبد شما چرب باشد که این موضوع بعد از ۲ ماه خودبخود شروع به بهبود می کند.
درمورد عادت‌های رو
به اتفاق چند نفر از دوستان در یکی از روزهای تعطیل به میهمانی دوست قدیمی ام رفتیم . او در یکی از بهترین مکان و اراضی شاندیز باغی داشت که از هر نوع میوه در ان وفور بود . باغی مجلل از تمامی میوه خانه باغ , استخر , مجهز به اماکانات دوربین و حراست , سگ های نگهبان و..
بعد از گفتگوی صمیمانه و دوستانه و یک نهار مفصل برای قدم زدن در باغ رفتم . درختهای میوه گیلاس ,سیب , هلو , توت , گردو ,  گیلاس ها بیشتر از هر میوه ای  نمایان بود . گویا فصل گیلاس بود 
مساحت  باغ ب
تا اونجا گفتم که حالم بهتر شده بود . چند روز پیش نصف شب از گوش درد از خواب بیدار شدم ، دامادک شب کار بود و صبح عید ( عید قربان ) از سر کار اومد ، بهش گفتم گوشم درد میکنه ، گفت چیزی نیست ! ناهار رفتیم خونه مامانم و اونجا هم همه ش به صورت دراز کش و لش کرده به زندگی ادامه دادم و عصر برگشتیم . شب دیگه گفتم من واقعا دارم از این مریضی میمیرم پاشو بریم دکتر و چون تعطیل بود دامادک معتقد بود که الان دکتر های درست و حسابی نداره درمانگاه ، نرفتیم . صبح سه شنبه بی
یعنی این عمره ها که میگذره!!! همین چند سال پیش تازه داشت سال ۹۴ میشد، من مث اسکولا سولومون خوندم لحظه سال تحویل که المپیاد قبول شم تو اون سال:))))) الان ۹۸ داره تموم میشه:))
دیروز پریود شدم و امروز کمردرد داشتم، کلاس صبحمو نرفتم، کلاس وسطی رو به نصفش رسیدم و آخری رو هم نرفتم. فقط رفتم دانشکده انگشت زدم و اومدم. یکم بی حالم. کف پاهام میسوخت که الان بهتر شده و دارم درس میخونم. امشب این قسمت روشای تشخیصی مریضای قلبی رو اگه بتونم تموم کنم زود میخوابم. تو
گاهی اوقات مثل الان صدای سوت کشیدن مغزمو میشنوم
سرم درد میگیره
اهلِ قُرص و مُرص و اینا نیستم اما بعضی وقتا خیلی طبیعی خیلی زیاد داغ میکنه کله ام
حس میکنم این آدمایی ک دارم میبینم دیگه بدرد نمیخوره ، وقتی از خواب بیدار میشم و وِز وِز تلویزیون رو میشنوم که داره خبرِ مرگِ باباش و میگه دلم میخواد برم سرم و بکوبم تو تلویزیون تا یا تلویزیون یا خودمو بفرستم گوشه مریضخونه
آرامش لازم دارم ، خالی شدن لازم دارم
بعضی وقتا دلم میخواد برم کنار رودخونه آی
من قبل از ازدواج اینطوری بودم که هر چند وقت یکبار دچار بحرانِ روحی "خب که چی؟" میشدم! جهان برام از معنا تهی میشد. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. انقدر بین سوالاتم دست و پا میزدم تا بالاخره یه راه نجاتی پیدا کنم.
الان غیر از یه دوره بحرانی اول ازدواج که الان که بهش می نگرم بسیار آشفته بودم و حق هم داشتم آشفته باشم ( چون برام کنار اومدن با این سبک زندگی جدید خیلی سخت بود، داده های جدید انقدر زیاد بود که نمیتونستم تحلیلشون کنم، چیزایی تازه داشت برام پرر
1. این متنو یه جا دیدم : "کسی که بخواد رو مخ باشه موز خوردنشم صدا خیار میده." و به این نتیجه رسیدم که چقد رو مخ داداشمم :|
2. چقد امروز گرم بود.
3. تو خیابون بودم، خیابونای سمت ما خیلی خلوتن و مخصوصا تو ساعتی که من میرم کلاس خیلی دیگه هیچکی نیست :| غرررق گوشی بودم و یه دفعه حس کردم سمت چپ سرم رفت کلا :| و همزمان صدای آهن اومد. خلاصه که کله من بود که زارت خورده بود به این تابلو آهنیا که اسم کوچه موچه رو می نویسن. بعد یه لحظه برگشتم ببینم کسی دید یا نه دیدم ی
_ یه جایی توی زندگیت یه شکستی خوردی یا مرگ عزیزی رو تجربه کردی که بهت صدمه زده
 
این جمله رو چند وقت پیش یه مشاور بهم گفت. بهم گفت و من مدتهاست بهش فکر میکنم، آخه من از مرگ عزیزی صدمه نخوردم، یعنی مرگ شخص خیلی عزیزی رو تجربه نکردم، البته تو بچگیم مادربزرگم فوت کرد ولی من اونموقع خیلی بچه بودم.
حالا همش به این فکر میکنم که من کجای زندگیم شکست خوردم، اونم شکستی که بهم صدمه زده باشه.
من تو زندگیم شکست های کوچیک و بزرگ زیادی رو تجربه کردم ، شکست هایی
خب! دانشگاه به صورت جدی و رسمی استارت خورد! همین هفته‌ی پیش...
خیلی از حجم مطالب و انرژی‌ای که باید بذاریم برای "ارشد" جا نخوردم! انتظارش رو داشتم که توی هر ترم نیاز باشه چندتا کتاب رو (خیلی جدی) بخونم و غیره و غیره :)) ولی دیگه ناموسا 4تا کتاب 700-800 صفحه‌ای برای دوتا درس؟؟ بابا مصّبتو شکر :)))
 
دغدغه‌های زیادی توی سرم دارم که بعضی وقتا باعث میشن نتونم 100% انرژیمو بذارم برای خودم و کارهام.. می‌خوام اینجا خالیشون کنم تا هم دسته بندی بشن و هم از توی سر
امروز یکی از شاگردهای قدیمم زنگ زد. 
گفت 7_8 روزه از خونه انداختن بیرون. چند روزه هیچی نخوردم. توی خیابون میخوابم. میشه برام 20_30 تومن کارت به کارت کنین؟
اون موقع ها که بهش درس میدادم، میدونستم که یه دروغگوی حرفه ایه. و یکی دوتا از پسرهایی که باهاشون می‌گشت رو هم دیده بودم و آدمای درست و حسابی هم نبودن. از یه طرف دیگه، خانواده درست و حسابی هم نداشت. باباش معتاد بود و عوضی. مامانش بود که اینو به دندون می‌کشید. مامانش به شدت بددهن و عصبی ام بود و تما
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمی‌دانستم چی‌به‌چی‌ است ولی می‌دانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمی‌فهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبی‌ام کرده بود. نمی‌دانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... می‌دانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زباله‌های ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوش‌ات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گو
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمی‌دانستم چی‌به‌چی‌ است ولی می‌دانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمی‌فهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبی‌ام کرده بود. نمی‌دانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... می‌دانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زباله‌های ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوش‌ات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گو
هفتم پدر بزرگم، همه بهم گفتن: «غصه نخوریا، مرد باش! باید از این به بعد تو مواظب مامانجونت باشی» چندین ساله غُصّه نخوردم، چندین ساله مَردَم تا دیشب... نصفِ شب که پا شدم آب بخورم، دیدم نشستی روی مبل و پاهات رو دراز کردی. گفتم: «چی شده؟ چرا نخوابیدی؟»گفتی: «از شدت زانو درد خوابم نمیبره!» یه غم به بزرگی کلّ اون چند سال، یه جا، نشست توی دلم...هفته‌ی قبلش که برده بودمت پیش دکتر، گفته بود: «غضروفای مفصل زانوهات از بین رفته. نباید از پله بالا پایین بری. ن
تا سه شنبه صبح رو نوشتم
ششه شنبه بعد اون اتفاق تا خوابم برد بیدارم کردن برم مدرسه منم نرفتم ام نمیدونم اینجا رو گفتم یا نه عین مستا بودم گفتن بخواب خوابیدم رفتم مدرسه سر پودمان ریاضی
چهارشنبه تعطیل هیچ گهیم نخوردم نه یادم اومد رفتم خونه امان بزرگم نظافت چی اورده بود خونه رو تمیز کنه شنبه فاتحه دارن برای علی... من که هنوز باورم نمیشه خیلی خنده رو بود خونه ی مامان بزرگمو تو عمرم اینقدر تمیز ندیدم حیاطم تمیز کردن دلم میخواست بگیرم خودم تمیز کنم
379نمیدانم چه جوری ست که هر چه قدر می شوری و می سابی و میپزی، باز هم روز بعدش باید دوباره بشوری و بسابی و بپزی. انگار نه انگار که دیروز تو تکانی به هیکل نهیفت داده ای و تا شب مس می سابیده ای. جدا چه می شد اگر هفته ای یک بار غذا خوردن نیاز داشتیم و آن کوه بزرگ ظرفهای چرک، هر شب روی سینک بهمان زبان درازی نمی کردند که بیا ما را بشور. بعد هم تو بهشان بگویی زکی، مگر جان مفت دارم ساعت یک شب بایستم روی پاهای ورم کرده ام و شما را بسابم? آن وقت قبول می کنند که ب
صبح برای اینکه دیر به شهرک صنعتی نرسم مجبور شدم از آژانس ماشین بگیرم. گفتم هم صبح زود هست هم ممکنه به خاطر این کرونا ماشین و مسافر نباشه و دیر برسم. خلاصه بعد از یک بار جا گذاشتن شهرک صنعتی و دور زدن دوباره و مسیر زیادی رفتن، رسیدم اونجا. زود رسیده بودم. خانم منشی تازه حدود ده دقیقه از هشت گذشته بود رسید اونجا (من هفت و چهل دقیقه رسیدم). بیست و دو هزار تومان هم چپوندیم دست راننده آژانس.
خوشبختانه به سن گیر نداد. گفت این چیزها رو کپی بگیر و برای کار
امروز تاالان روز خوبی بود. نشستم کل کتاب زبانو خوندم برای امتحان هرچند درس اخرو بلد نبودم که مها کفت یادم میده. نمرم شد ۹۲. یه خورده سخت بود. واسه این ترم جدید مرخصی میگیرم. یعنی فکر نکنم بتونم برم :( یه خورده عقب میمونم اما بعدش ادامه اش میدم. حتما ادامه میدم. دلم برای برنامه نوشتنمم تنگ شده. خیلی زیاد. میخوام بشینم واسه تا شبم بنویسم احتمالا کتابمو میخونم و دفتر استادمو نگاهی به عکسها و البته فرانسوی. مها لپ تاپمو اورده خونه از اون تو میریزم ت
خوندن وبلاگای دیگران حالم را بهتر میکنه و انگیزه میگیرم که بنویسم,امروز اولین جمعه ای بود که خوابگاه بودم و باید ناهار درست میکردیم:) خیلی روز خنده داری بود ما مرغ و برنج درست کردیم که چون بلد بودم خوب شد و خیلی ام خوشمزه شد ,اما دیدن آشپزی دیگران خیییلی خوب بود مثلا دختره بلد نبود تخم مرغ درست کنه  و میپرسید بنظرتون پخته یا برنجشون خشک خشک شده بود و ته اش سوخته بود :)))))) انقدر خندیدیم که حد نداشت .به دختری که تخم مرغ هم نمیدونست ,گفتیم دیگه وقت
بعد مدرسه بهش گفتم میخام برم بیرون یک مشت حرف تکراری این مسخره بازیا چیه کار نداری؟ به جا اینکارا کمکم کنن!!!!!!! اخرم شرط گذاشت قبل پنج خونه باش:/ نرفته زنگ زد برگشتم:/ نه که نرفتم ولی تا رفتم برگشتم 
برگشتمم سامی بود اینقدر پاپیچم شد حرصی شده بمدم مامان هم سر من داد میزد یک بار  دیگه بزنیش میام جوری میزنمت که... :))) هه :)) اون اذیتم میکنه به من میگه بزنیش...:/// به من چشم غره میره
اخرم دیدم بارون میاد گفتم میخام برم پایین زیر بارون:/ گفت نمیشه:/ گفتم ولی
قسم که نخوردم درباره‌ی کرونا ننویسم، خوردم؟ بذارین پس قسمت فان این ماجرا رو بنویسم.
من پنج تا دایی دارم و سه تا خاله. دو تا از دایی‌هام (دایی ۱ و ۳) تو یه کشور زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور اول)، دو تای دیگه‌شون (دایی ۴ و ۵) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور دوم)، یکیشون (دایی ۲) با مادربزرگم و یکی از خاله‌هام (خاله ۳) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور سوم)، دو تا دیگه از خاله‌هام (خاله ۱ و ۲) هم تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها